آمدنت را یادم نیست
بی صدا آمدی
بی آنکه من بدانم
بی اجازه ماندی
بی آنکه من بخواهم!
اما اکنون،
با ذره ذره وجودم
ماندنت را تمنا می کنم.
بزرگترین اشتباه ؟ گفت : عاشق شدن
گفتم بزرگترین شکست ؟ گفت : شکست عشق
گفتم بزرگترین درد ؟ گفت : از چشم معشوق افتادن
گفتم بزرگترین غصه ؟ گفت : یک روز چشم های معشوق رو ندیدن
گفتم بزرگترین ماتم ؟ گفت : در عزای معشوق نشستن
گفتم قشنگترین عشق ؟ گفت : شیرین و فرهاد
گفتم زیباترین لحظه ؟ گفت : در کنار معشوق بودن
گفتم بزرگترین رویا ؟ گفت : به معشوق رسیدن
پرسیدم بزرگترین آرزوت ؟ اشک تو چشماش حلقه زد و با
نگاهی سرد گفت : مرگ
تنـــ ـــ ــم به لــ ـ ـرزه می افتد ؛
هر بار که می گویی : "برو .... برو و به زندگیَت برس" !
مگر نمی دانی که تمام زندگی من √تــــویــ♥ــــی ... !!!؟؟
از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت : همپای love است .
از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهی است .
از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .
از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .
از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها آدم ربائی هست که قلب را به سوی خود می کشد .
از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .
از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .
از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .
از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .
از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .
از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد.
مینویسم...
دوستت دارم چون تنهاترین ستاره زندگی منی
دوستت دارم چون زیباترین رویای خواب منی ...
دوستت دارم چون زیباترین خاطرات منی ...
دوستت دارم چون به یک نگاه عشق منی ...
دوستت دارم چون عزیزترینمی ...
دوستت دارم چون دلیل نفس کشیدنمی ...
دوستت دارم چون امیدزندگیمی ...
دوستت دارم چون دوستت دارم
روزی جوانی نزد استاد رفت وگفت:
عشق را چگونه بيابم تا زندگاني نيكويي داشته باشم؟
استاد مرد جوان را به كنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه ميبيني؟
مرد گفت: آدمهايي كه ميآيند و ميروند و گداي كوري كه در خيابان صدقه ميگيرد.
سپس استاد آينه بزرگي به او نشان داد و گفت: اكنون چه ميبيني؟
مرد گفت: فقط خودم را ميبينم.
استاد گفت: اكنون ديگران را نميتواني ببيني.
آينه و شيشه هر دو از يك ماده اوليه ساخته شدهاند،
اما آينه لايه نازكي از نقره در پشت خود دارد و در نتيجه چيزي جز شخص خود را نميبيني.
خوب فكر كن!
وقتي شيشه فقير باشد، ديگران را ميبيند و به آنها احساس محبت ميكند،
اما وقتي از نقره يا جيوه (يعني ثروت) پوشيده ميشود، تنها خودش را ميبيند.
اكنون به خاطر بسپار: تنها وقتي ارزش داري كه شجاع باشي و آن پوشش نقرهاي را از جلوي چشمهايت
برداري تا بار ديگر بتواني ديگران را ببيني و همه را دوستشان بداري اينبار نه به خاطر خودت بلكه به خاطر
خدا .
آنگاه خواهي دانست كه" عشق يعني دوست داشتن ديگران